((بسم رب الشهدا و الصدیقین))
حاج یونس زنگی آبادی :دوستان من گرچه ایشان در زنگی آباد که از
توابع شهرستان کرمان است مدفون هستند ، اما از افتخارات ما ، بچه
کرمانیها ، می باشند. اما چند داستان کوتاه از ایشان:
"مثل امام حسین (علیه السلام)"
***او به آرزویش رسیده بود.همیشه در دعاهایش می گفت:((خدایا
اگر من توفیق شهادت داشتم می خواهم مثل امام حسین شهید بشوم ! ))
یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود،از من پرسید : ((فاطمه چند
ماهشه؟)) گفتم :((هفت ماه)) لبخندی زد وگفت : ((خیلی خوب
است.وقتی من شهید شدمبه راه می افتد.از این طرف خاکم راه می افتد
آن طرف ، از آن طرف می آید این طرف.))
همین طور شد.صبح روز هفتم حاج یونس بود که فاطمه بنا کرد راه
رفتن سر مزار پدرش.فاطمه همان طور که حاج یونس گفته بودیک جا
نمی ایستاد و دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت.
"خیابان را جارو می کنم"
****یکی از بچه های زنگی آباد تعریف می کرد :((روزی که به
پادگان قدس رفته بودم،حاج یونس جلوی در ایستاده بود.پرسیدم:((حاج
یونس شما اینجا چکاره ای؟)) ایشان به خیابان بلند پادگان قدس اشاره
کرد و گفت :((من صبحها این خیابان را جارو می کنم .)) من هم
جواب دادم:((پس کار ما درست شد.این جا یک پارتی داریم که برای
ما مرخصی جور کند!!))
"بگو سرباز امام زمان است"
***در سالهای زندگی مشترکمان هیچ گاه نشنیدم که حاج یونس در
مورد موقعیت خودش در جنگ بگوید.یک بار از او پرسیدم : ((حاج
یونس شما در جنگ چکاره ای ؟ از من که می پرسند حاج یونس
چکاره است ، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم ؟)) حاج یونس
گفت : (( بگو سرباز امام زمان است.)) هیچ گاه من ازخودش نشنیدم
که از فرماندهان لشکر است. البته وقتی که زخمی می شد ودر
بیمارستان بستری بود ،از افرادی که برای ملاقات او می آمدند ، می
توانستم بفهمم که نقش مهمی در جنگ دارد.اما معمولا برای اینکه
توجه ما را از مجروحیت خود دور کند ، شوخی می کرد و سعی می
کرد مسئله را خیلی کوچک جلوه دهد.